سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نحن اقرب من حبل الورید

کوفه اى که زمانى مرکز حکومت پدرت بوده است ، جان تو را به آتش ‍ کشید، شام با تو چه خواهد کرد!؟ ((شام ))ى که از ابتدا مقر حکومت بنى امیه بوده است و بر تمام منابر، هر صبح و ظهر و شام ، علیه على خطبه خوانده اند و به او ناسزا گفته اند، ((شام ))ى که مردمش دست پرورده یزید و معاویه اند، ((شامى ))ى که نطفه اش را به دشمنى با اهل بیت بسته اند، با تو چه خواهد کرد؟!
چهار ساعت ، این کاروان خسته و مجروح و ستم کشیده را بر دروازه جیران نگاه مى دارند تا شهر را براى جشن این پیروزى بزرگ مهیا کنند. به نحوى که دروازه از این پس به خاطر این معطلى چند ساعته ، دروازه ساعات نام مى گیرد.
پیش از رسیدن به شام ، تو خودت را به شمر مى رسانى و مى گویى : ((بیا و یک مردانگى در عمرت بکن .))
شمر مى گوید:((باشد، هر خواهشى که کنى برآورده است .))

 

با تعجب و تردید مى گویى : ((نگاه نامحرمان ، دختران و زنان آل الله را آزار مى دهد. ما را از دروازه اى وارد شام کن که خلوت تر باشد و چشمهاى کمترى نگران کاروان شود.))
شمر پوزخندى مى زند و مى گوید: ((عجب ! نگاهها آزارتان مى دهد. پس از شلوغترین دروازه شهر وارد مى شویم ؛ جیران !))
و براى اینکه دلت را بیشتر بسوزاند، اضافه مى کند: ((یک خاصیت دیگر هم این دروازه دارد. فاصله اش با دارالاماره بیشتر است و مردم بیشترى در شهر مى توانند تماشایتان کنند.))
کاروان در پشت دروازه ایستاده است و تو به سرپرستى و دلدارى کودکانى مشغولى که زنى پرس و جو کنان خودش را به تو مى رساند، پسر جوانى که همراه اوست ، کمى دورتر مى ایستد و زن که به کنیزان مى ماند، به تو سلام مى کند و مى گوید: ((من اسمم زینبه است . آمده ام براى خانمم خبر ببرم . شهر شلوغ است و ما نمى دانیم چرا. گفتند کاروانى از اسرا در راه است . آمده ام بپرسم که شما کیستید و در کدام جنگ اسیر شده اید.))
تو سؤ ال مى کنى : ((خانم شما کیست ؟))
کنیز مى گوید: ((اسمش ؛ حمیده است از طایفه بنى هاشم .))
و به جوان اشاره مى کند: ((آن جوان هم پسر اوست . اسمش سعد است ))
سعد، قدرى نزدیکتر مى آید تا حرفها را بهتر بشنود.
تو مى گویى : ((حمیده را مى شناسم . سلام مرا به او برسان و بگو من زینبم ، دختر امیرالمؤ منین ، على بن ابیطالب . و آن سرها که بر نیزه است ، سر برادران و برادرزادگان و عزیران من است . بگو که ...
پیش از آنکه کلام تو به پایان برسد، کنیز از شنیدن خبر، بى هوش بر زمین مى افتد.
سر بلند مى کنى ، جوان را مى بینى که گریان و بر سر زنان مى گریزد.
به زحمت از مرکب فرود مى آیى و سر کنیز را به دامن مى گیرى . کنیز انگار سالهاست که مرده است .
مصیبتى تازه براى کاروانى که قوت دائمى اش مصیبت شده است .
صداى فریاد و شیون ، تو جهت را جلب مى کند. زنى را مى بینى ، با سر و پاى برهنه که افتان و خیزان پیش مى آید، مى افتد، برمى خیزد، شیون مى کند، چنگ بر صورت مى زند و خاک بر سر مى پاشد.
نزدیکتر که مى آید، مى بینى حمیده است . خبر، او را از جا کنده است و با سر و پاى برهنه به اینجا کشانده است .
سر کنیز را زمین مى گذارى و به استقبال او مى شتابى تا مگر سر و رویش ‍ را بپوشانى . پسر که خود، بى تاب و وحشتزده است با تکه پارچه هایى در دست به دنبال او مى دود. براى اینکه زن را در بغل بگیرى و تسلا دهى ، آغوشى مى گشایى ، اما زن پیش از آنکه آغوش تو را درک کند صیحه اى مى کشد و بر روى پاهایت مى افتد. مى نشینى و سر و شانه هایش را بلند مى کنى ، یال چادرت را بر سرش مى افکنى و گرم در آغوشش مى گیرى و به روشنى درمى یابى که هم الان روح از بدنش مفارقت کرده است ، اگر چه از خراشهاى صورتش خون تازه مى چکد و اگر چه پوست و گوشت صورتش در زیر ناخنهاى خون آلودش رخ مى نماید و اگر چه چشمهاى اشکبارش به تو خیره مانده است .
سعد گریان و ضجه زنان پیش پایت زانو مى زند و نمى داند که بر مصیبت شما گریه کند یا از دست دادن مادر.
ماءموران ، حتى مجال گریستن بر سر جنازه را به تو نمى دهند.
با خشونت ، کاروان را راه مى اندازند و به سمت دروازه ، پیش مى برند. پیش از ورود به شام ، صداى ، دف و تنبور و طبل و دهل ، به استقبال کاروان مى آید.
شهر، یکپارچه شادى و مستى است . مغنیان و مطربان در کوچه و خیابان به رقص و پایکوبى مشغولند. حجاب ، برداشته شده است . دختران و زنان ، بى پوشش در ملاء عام مى چرخند. پارچه هاى زرنگار و پرده هاى دیبا، همه دیوارهاى شهر را پر کرده است . هر که با هر چه توانسته ، کوچه و محله و خیابان را آذین بسته است .
جا به جا شدن پرچم شادى افراشته اند و قدم به قدم ، نقل بر سر مردم مى پاشند.
همه این افتخارات به خاطر پیروزى یک لشگر چندین هزار نفرى بر یک سپاه کوچک صد و چند نفرى است ؟! همه این ساز و دهلها و بوق و کرناها براى اسیر گرفتن یک مرد بیمار و هشتاد زن و کودک داغدیده و رنج کشیده و بى پناه است ؟
آرى آنکه در کربلا به دست سپاه کفر کشته شد، برترین مخلوق روى زمین بود و همه عالم و آدم در ارزش با او برابرى نمى کرد و این بزرگترین پیروزى کفر ظاهر و شیطان باطن بود. ولى مردمى که به پایکوبى و دست افشانى مشغولند که این چیزها را نمى فهمند.
آرى ، تمام کوفه و شام و حجاز و عراق و پهنه گیتى با کودک خردسالى از این کاروان ، برابرى نمى کند و ارزش این کاروان به معنا بیش از تمام جهان است .
اما این عروسکان دست آموز که دنبال بهانه اى براى غفلت و بى خبرى مى گردند که این حرفها را نمى فهمند.
شیعه پاکدلى که قدرى از این حرفها را مى فهمد و از مشاهده این وضع ، حیرت کرده است ، مراقب و هراسناک ، خودش را به تو مى رساند و مى گوید: ((قصه از چه قرار است ؟ شما که از چنان منزلتى برخوردارید، به چنین ذلتى چرا تن داده اید؟ چرا خدا به چنین حال و روزى براى شما رضایت داده است ؟!))
تو به او مى گویى : ((به آسمان نگاه کن !))
نگاه مى کند و تو پرده اى از پرده ها را برایش کنار مى زنى . در آسمان تا چشم کار مى کند، لشکر و سپاه و عده و عده است که همه چشم انتظار یک اشارت صف کشیده اند. غلغله اى است در آسمان و لشگرى به حجم جهان ، داوطلب یاورى شما خاندان ، گشته اند.
مرد، مبهوت این جلال و شکوه و عظمت ، زانو مى زند و تو پرده مى اندازى .
و مرد، کاروانى را مى بیند که مردى نحیف و لاغر را در غل و زنجیر بر شترى برهنه سوار کرده اند و زنان و کودکان را بر استران بى زین نهاده اند و نیزه دارانى که سرها را حمل مى کنند، در میانه کاروان پخش شده اند و ماءموران ، گرداگرد کاروان حلقه زده اند تا هر مرکبى آهسته تر مى رود یا مسیرش منحرف مى شود، سوارش را به ضرب تازیانه بزنند و یا هر زنى و کودکى اشک مى ریزد، گریه اش را با سرنیزه ، آرام کنند.
سهل بن سعد از اصحاب پیامبر که پیداست تازه وارد شام شده و مبهوت این جشن بى سابقه است ، به زحمت خودش را به سکینه مى رساند و مى پرسد: ((تو کیستى ؟))
و مى شنود: ((من سکینه ام دختر حسین .))
شتابناک مى گوید: ((من سهل بن سعد صاعدى ام . از اصحاب جدت رسول خدا بوده ام . کارى مى توانم برایتان بکنم ؟))
سکینه مى گوید: ((خدا خیرت دهد. به این نیزه داران بگو که سرها را از کاروان بیرون ببرند تا مردم به تماشاى آنها، چشم از حرم پیامبر بردارند.))
سهل ، بلافاصله خود را به سردسته نیزه داران مى رساند و مى گوید: ((به چهارصد درهم خواهش مرا برآورده مى کنى ؟))
نیزه دار مى گوید: ((تا خواهشت چه باشد.))
سهل مى گوید: ((سرها را از کاروان بیرون ببرید و جلوتر حرکت دهید.))
نیزه دار مى گوید: ((مى پذیرم .))
چهارصد درهم را مى گیرد و سرها را از کاروان بیرون مى برد.
پلیدى دشمن فقط این نیست که دورترین مسیر به دارالاماره را برگزیده است ، پلیدى مضاعف او این است که کاروان را دوباره و چندباره در شهر مى گرداند تا چشمهاى بیشترى را به تماشاى کاروان برانگیزد و از رنج حرم رسول الله لذت بیشترى ببرد.
و تو چه مى توانى براى زنان و دختران کاروان بکنى جز دعوت به صبر و تحمل و آرامش ؟ تویى که خودت سخت ترین لحظات زندگى ات را مى گذرانى . تویى که خودت خونین ترین دلها را در سینه مى پرورانى ، تویى که خودت سنگین ترین بارها را با شانه هاى مجروحت مى کشانى .
کاروانتان را مقابل مسجد جامع شهر -محل نمایش اسراى جنگى - متوقف مى کنند. اگر چه حضور در بارگاه یزید، عذاب و شکنجه اى تازه اى است ، اما همه زنان و کودکان کاروان دعا مى کنند که این نمایش ‍ جانسوز خیابانى زودتر به پایان برسد و زودتر از زیر بار این نگاهها و شماتتها و ریشخندها رهایى یابند و زودتر بگذرانند همه آنچه را که به هر حال باید بگذرانند.
این معطلى در مقابل مسجد جامع شهر، فقط به خاطر نمایش ‍ نیست .
براى مهیا شدن مجلس یزید نیز هست . به همین دلیل ، سرها را از کاروان جدا مى کنند تا آماده نمایش در مجلس یزید کنند.
محفر بن ثعلبه که دستیار شمر در سرپرستى کاروان است ، هنگام بردن سرها فریاد مى کشد: ((این محفر ثعلبه است که لئیمان و فاجران را خدمت امیرالمؤ منین مى برد.))
امام ، بى آنکه روى سخنش با محفر باشد، آنچنانکه او بشنود، مى گوید: ((مادر محفر عجب فرزند خبیثى زاییده است .))
پیرمردى خمیده با سر و روى سپید، خود را به امام مى رساند و مى گوید: ((خدا را شکر که شما را به هلاکت رساند و شهرها را از شر مردان شما آسوده کرد و امیرالمؤ منین را بر شما پیروز ساخت .))
حضرت سجاد، اگر چه از شدت ضعف ، ناى سخن گفتن ندارد، با آرامش ‍ و طماءنینه مى پرسد: ((اى شیخ ! آیا هیچ قرآن خوانده اى ؟))
پیرمرد مى گوید: ((آرى ، هماره مى خوانم .))
امام مى فرماید: ((این آیه را مى شناسى :
قل لا اسئلکم علیه اجرا الاالمودة فى القربى(28) از شما اجر و مزدى براى رسالتم نمى طلبم جز مهربانى با خویشانم .))
پیر مرد مى گوید: ((آرى خوانده ام .))
امام مى فرماید: ((ماییم آن خویشان پیامبر. این آیه را مى شناسى : و آت ذالقربى حقه ؛(29)
حق نزدیکانت را به ایشان بده .))
پیرمرد مى گوید: ((آرى خوانده ام .))
امام مى فرماید: ((ماییم آن نزدیکان پیامبر.))
رنگ پیرمرد آشکارا دگرگون مى شود و عصا در دستهایش مى لرزد.
امام مى فرماید: ((این آیه را خوانده اى : واعلموا انما غنمتم من شى فان الله خمسه و للرسول ولذى القربى .(30) و بدانید هر آنچه غنیمت گرفتید خمس آن براى خداست و رسولش و ذى القربى .))
پیرمرد مى گوید: ((آرى خوانده ام .))
امام مى فرماید:((آن ذى القربى ماییم !))
پیرمرد وحشتزده مى پرسد: ((شما را به خدا قسم راست مى گویید؟))
امام مى فرماید: ((قسم به خدا که راست مى گوییم . این آیه از قرآن را خوانده اى که :
انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا.(31)
خداوند اراده کرده است که هر بدى را از شما اهل بیت دور گرداند و پاک و پیراسته تان قرار دهد.))
پیر مرد که اکنون به پهناى صورتش اشک مى ریزد، مى گوید: ((آرى خوانده ام .))
امام مى فرماید: ((ما همان اهل بیتیم که خداوند، پاک و مطهرمان گردانیده است .))
پیرمرد که شانه هایش از هق هق گریه مى لرزد، مى گوید: ((شما را به خدا اهل بیت پیامبر شمایید؟!))
امام مى فرماید: ((قسم به خدا و قسم به حقانیت جد ما رسول خدا که ماییم آن اهل بیت و نزدیکان و خویشان .))
پیرمرد، دستار از سر مى اندازد، سر به آسمان بلند مى کند و مى گوید: ((خدایا پناه بر تو از شر دشمنان اهل بیت ، گواه باشد که من از دشمنان آل محمد بیزارى مى جویم .
سپس صورت اشکبارش را بر پاهاى امام مى گذارد و مى پرسد:((آیا راهى براى توبه و بازگشت هست ؟))
امام مى فرماید: ((آرى ، خداوند توبه پذیر است .))
پیرمرد که انگار از یک کابوس وحشتناک بیدار شده است و جان و جوانى اش را دوباره پیدا کرده ، عصایش را به زمین مى اندازد و همچون جنون زده ها مى دود و فریاد مى کشد: ((مردم ! ما فریب خوردیم . اینها دشمنان خدا نیستند. اینها اهل بیت پیامبرند، قاتلین اینها؛ دشمنان خدایند، یزید دشمن خداست . آن پیامبرى که در اذانها شهادت ، به رسالتش مى دهید، پدر اینهاست . توبه کنید! جبران کنید! برگردید!))
ماءمورى که از لحظاتى پیش ، کمر به قتل پیرمرد بسته و به تعقیب او پرداخته ، اکنون به پیرمرد مى رسد و با ضربه شمشیرى میان سر و بدن او فاصله مى اندازد، آنچنانکه پیرمرد چند گامى را هم بى سر مى دود و سپس ‍ بر زمین مى افتد.
مردم ، مردمى که شاهد این صحنه بوده اند، بیش از آنکه هشیار و متنبه شوند، مرعوب و وحشتزده مى شوند.
بیش از این ، نگاه داشتن کاروان مصلحت نیست . کاروان را در زیر بار سنگین نگاهها به سمت قصر یزید، حرکت مى دهند.

از کتاب آفتاب در حجاب سید مهدی شجاعی


ارسال شده در توسط محمد محمودی